نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





میدونی وقتی خدا داشت بدرقه ت میکرد بهت چی گفت؟

جایی که میری مردمی داره که میشکننت، نکنه غصه بخوری

من همه جا باهاتمـ، تو تنها نیستی، تو کوله بارت عشق میـــــــزارم...

که بگذری، قلب میزارم که جا بدی، اشک میدم که همراهیت کنه،

و مرگ که بدونــی برمیگردی پیشم..

و تنها خداست كه مي ماند

 

می خواستم بمانم

رفتم

می خواستم بروم

ماندم

نه رفتن مهم بود و نه ماندن

مهم

من بودم


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 18:29 | |







 
 

 

دفتر عشـــق كه بسته شـد
ديـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـي بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پايه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونيكه عاشـق شده بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوري تو كارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
براي فاتحه بهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا بايد فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتي ميگفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازي عشـــــقو بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نميكنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاكيـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاريكــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــيم
دوسـت ندارم چشماي مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب ميشه تصميم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تير خـــــــــــــــــلاص رو
ازاون كه عاشقـــت بود
بشنواين التماسرو
ــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــ
ـــــــــــ
ـــــــ

ــ

ـ


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 18:27 | |







خدايا کفرنمي گويم

پريشانم

چه مي خواهي توازجانم؟

مرابي آنکه خودخواهم اسيرزندگي کردي

خداوندا

اگرروزي ز عرش خود به زير آيي

لباس فقرپوشي

غرورت را براي تکه ناني

به زيرپاي نامردان بياندازي

و شب آهسته و خسته

به سوي خانه بازآيي

زمين و آسمان راکفرمي گويي

نمي گويي؟

خداوندا

اگردرروزگرماخيزتابستان

تنت برسايه ديواربگشايي

لبت برکاسه مسي قيراندودبگذاري

وقدري آن طرفتر

عمارت هاي مرمرين بيني

واعصابت براي سکه اي اين سو و آن سو درروان باشد

زمين و آسمان را کفر مي گويي

نمي گويي؟

خداوندا

اگرروزي بشرگردي

ز حال بندگانت با خبرگردي

پشيمان مي شوي ازقصه ي خلقت

ازاين بودن از اين بدعت

خداوندا تو مسئولي

خداوندا تو مي داني که انسان بودن و ماندن

دراين دنيا چه دشواراست

چه رنجي مي کشد آنکس که انسان و

 ازاحساس سرشاراست......


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 18:7 | |







 


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 17:55 | |







قفسه سينه که ديدي؟! اگه نديدي ايندفعه دقت کن ، آخه اين قفسه سينه يه
حکمتي داره.خدا وقتي آدم رو آفريد،سينش قفسه نداشت.يه پوست نازک
بود رو دلش. يه روز آدم عاشق دريا شد.اونقدر که با تموم وجودش
خواست تنها چيز با ارزشي که داره بده به دريا...
پوست سينشو دريد و قلبش رو کند و انداخت تو دريا. موجي اومد و نه
دلي موند و نه آدمي.خدا...... خدا دل آدم رو از دريا گرفت و دوباره
گذاشت تو سينش.آدم دوباره آدم شد.ولي......امان از دست اين آدم.دو روز
بعد،آدم عاشق جنگل شد.دوباره پوست نازک تنش رو جر داد و دلش رو
 پرت کرد ميون جنگل.......باز نه دلي موند و نه آدمي
خدا ديگه کم کم داشت عصباني مي شد.يه بار ديگه دل آدم رو برداشت و
گذاشت سرجاش تو سينش.اما......اما مگه اين آدم،آدم مي شد؟؟!!!!اين
بار سرش رو که بالا کرد، يه دل که داش هيچي،با صد دلي که نداشت
 عاشق آسمون شد........... همه اخم و تخم خدا يادش رفت و دوباره
پوست سينشو جر داد و دلش رو پرت کرد ميون آسمون...دل آدم مثل يه
 سيب سرخ قل خورد و قل خورد تا افتاد تو دامن خدا. نه ديگه..........خدا
 گفت..........اين دل ديگه واسه آدم دل نميشه.....آدم دراز به دراز،، چشم
 به آسمون، رو زمين افتاده بود. خدا اينبار که دل رو گذاشت
سرجاش،بس که از دست آدم ناراحت بود،يه قفس کشيد که
 ديگه...آها .....ديگه.....بسه...... آدم که به خودش اومد،ديد اي دل
 غافل........ چقدر نفس کشيدن براش سخت شده.....چقدر اون پوست
 لطيف رو سينش سفت شده...دست کشيد رو سينشو وقتي فهميد چي شده
 يه آهي کشيد.....يه آهي کشيد همچين که از آهش رنگين کمون درست
شد...
بعد هي آدم گريه کرد،آسمون گريه کرد...روزها و روزها گذشت....آدم با اون قفس سنگين_ خسته و تنها_ رو زمين سفت خدا_ قدم ميزد،اشک مي ريخت. آدم بيچاره، دونه دونه اشکاشو که مي ريخت رو زمين و شکل مرواريد مي شد رو برميداشت و پرت ميکرد طرف خدا تو آسمون تا شايد دل خدا واسش بسوزه و قفس رو برداره....اينطوري بود که آسمون پر از ستاره شد... ولي خدا دلش واسه آدم نسوخت که .
خلاصه يه شب آدم تصميم خودش رو گرفت...به چاقو برداشت و پوست سينشو پاره کرد.ديد خدا زير پوستش يه ميله هاي محکمي گذاشته.....دلشو ديد که طفلي مثه يه گنجشک اون زير ميزد و تالاپ تولوپ ميکرد.... انگشتاشو کرد زير همون ميله اي که درست رو سينش بود و با همه زوري که داشت اونو کند. آآآآآآخ خ خ..........اونقدر دردش اومد که ديگه هيچي نفهميد و پخش زمين شد
خدا از اون بالا همه چيزم نگاه کرد و دلش واسه آدم سوخت و استخونو برداشت و ماليد به آسمون و جنگل و دريا. يهو همون تيکه استخون رو هوا چرخيد و چرخيد_ رقصيد و رقصيد _...آسمون رعد و برق زد.....دريا پر شد از موج و توفان......درختاي جنگل شروع کردن به رقصيدن..... همون تيکه استخون، يواش يواش شکل گرفت و شد يه فرشته.....يه فرشته با چشاي سياه مثل شب آسمون.
اومد جلو و دست کشيد رو چشاي بسته آدم.... آدم که چشاشو وا کرد ، اولش هيچي نفهميد.هي چشاشو ماليد و ماليد و هي نگاه کرد.....فرشته رو که ديد.....با همون يه دلي که نداشت، نه، با صد تا دلي هم که نداشت عاشق فرشته شد.... همون قد که عاشق آسمون و جنگل و دريا شده بود.....نه.... خيلي بيشتر...
پا شد و فرشته رو نگاه کرد.دستش رو برد گذاشت رو دلش، همونجا که استخون رو کنده بود.خواست دلشو در بياره و بده به فرشته ، ولي دل آدم که از بين اون ميله ها در نمي اومد........بايد دو سه تا ديگه از اونها رو هم ميکند. تا دستشو برد زير استخون قفسه سينش، فرشته يواش يواش اومد جلو.....دستاشو باز کرد و آدم رو بغل کرد..
سينش رو چسبوند به سينه آدم........خدا از اون بالا فقط نگاه کرد، با يه لبخند رو لباش... آدم فرشته رو بغل کرد..دل آدم يواش يواش نصف شد و آروم آروم خزيد تو سينه فرشته خانوم.فرشته سرش رو آورد بالا و تو چشاي آدم نگاه کرد...آدم با چشاش مي خنديد...... فرشته سرشو گذاشت رو شونه آدم و چشاشو بست..
آدم يواشکي به آسمون نگاه کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسيد.... اونجا بود که براي اولين بار دل آدم احساس آرامش کرد.... خدا پرده آسمون رو کشيد و آدمو با فرشتش تنها گذاشت.....من هم همه آدمها رو بافرشتشون تنها ميذارم..... خوش به حال آدم و فرشتش


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 17:54 | |







 


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 17:48 | |







ارام و بي موج: شب عروسيه، آخره شبه ، خيلي سر و صدا هست. ميگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چي منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسيمه پشت در راه ميره داره از نگراني و ناراحتي ديوونه مي شه. مامان دختره پشت در داد ميزنند: مريم ، دخترم ، در را باز کن. مريم جان سالمي ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمياره با هر مصيبتي شده در رو مي شکنه ميرند تو. مريم ناز مامان بابا مثل يه عروسک زيبا کف اتاق خوابيده. لباس قشنگ عروسيش با خون يکي شده ، ولي رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به اين صحنه نگاه مي کنند
کنار دست مريم يه کاغذ هست، يه کاغذي که با خون يکي شده. مريم ميره جلو هنوزم چيزي را که ميبينه باور نمي کنه، با دستايي لرزان کاغذ را بر ميداره، بازش مي کنه و مي خونه
ديدي بهت گفتم باز هم با هم حرف مي زنيم. ولي کاش منم حرفاي تو را مي شنيدم. دارم ميرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردي، يادته؟! گفتم يا تو يا مرگ، تو هم گفتي ، يادته؟! علي تو اينجا نيستي، من تو لباس عروسم ولي تو کجايي؟! داماد قلبم تويي، چرا کنارم نمياي؟! کاش بودي مي ديدي مريمت چطوري داره لباس عروسيشو با خون رگش رنگ مي کنه. کاش بودي و مي ديدي مريمت تا آخرش رو حرفاش موند. علي مريمت داره ميره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سياهي ميرند، حالا که همه بدنم داره مي لرزه ، همه زندگيم مثل يه سريال از جلوي چشمام ميگذره. روزي که نگاهم تو نگاهت گره خورد، يادته؟
دلامون لرزيد، يادته؟! روزاي خوب عاشقيمون، يادته؟! نقشه هاي آيندمون، يادته؟! علي من يادمه، يادمه چطور بزرگترهامون، همونهايي که همه زندگيشون بوديم پا روي قلب هردومون گذاشتند. يادمه روزي که بابات از خونه پرتت کرد بيرون که اگه دوستش داري تنها برو سراغش
عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزي که بابام ما را از شهر و ديار آواره کرد چون من دل به عشقي داده بودم که دستاش خالي بود که واسه آينده ام پول نداشت ولي نمي دونست آرزوهاي من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل مي کنم. هنوزم رو حرفم هستم يا تو يا مرگ. پامو از اين اتاق بزارم بيرون ديگه مال تو نيستم ديگه تو را ندارم. نمي تونم ببينم بجاي دستاي گرم تو ، دستاي يخ زده ي غريبه ايي تو دستام باشه. همين جا تمومش مي کنم. واسه مردن ديگه از بابام اجازه نمي خوام. واي علي کاش بودي مي ديدي رنگ قرمز خون با رنگ سفيد لباس عروس چقدر بهم ميان! عزيزم ديگه ناي نوشتن ندارم. دلم
پدر مريم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالاي سر جنازه ي دختر قشنگش ايستاده و گريه مي کنه. سرشو بر گردوند که به جمعيت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکي تو سرش شده که توي چهار چوب در يه قامت آشنا مي بينه. آره پدر علي بود، اونم يه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک يکي شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهي که خيلي حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتي که فرياد دردهاشون بود. پدر علي هم اومده بود نامه ي پسرشو برسونه بدست مريم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولي دير رسيده بود. حالا همه چيز تمام شده بود و کتاب عشق
علي و مريم بسته شده. حالا ديگه دو تا قلب نادم و پشيمون دو پدر مونده و اشکاي سرد دو مادر و يه دل داغ ديده از يه داماد نگون بخت! مابقي هر چي مونده گذر زمانه و آينده و باز هم اشتباهاتي که فرصتي واسه جبران پيدا نمي کنند…
! ...


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 17:33 | |







 


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 17:30 | |







يک شبي مجنون نمازش را شکست
بي وضو در کوچه ي ليلا نشست
گفت يا رب از چه خوارم کرده اي؟
بر صليب عشق دارم کرده اي
خسته ام زين عشق دل خونم مکن
که من مجنونم تو مجنونم مکن
مرد اين بازيچه دگر نيستم
اي تو و اي ليلاي تو... من نيستم
گفت اي ديوانه ليلايت منم
در رگ پيدا و پنهانت منم
سالها با جور ليلا ساختي
من کنارت بودم نشناختي
عشق ليلا در دلت انداختم
صد قمار عشق يکجا باختم
کردمت آواره ي صحرا نشد
گفتم عاقل ميشوي اما نشد
سوختم در حسرت گفتن يک يا ربت
غير از ليلا بر نيامد از لبت
روز و شب او را صدا کردي ولي
ديدم امشب با مني گفتم بلي
مطمئن بودم به من سر ميزني
در دير خانه ام در ميزني
حال اين ليلا که خوارت کرده بود
در درس عشق بي قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو ليلا کشته در راهت کنم


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 17:23 | |







پسري يه دختري رو خيلي دوست داشت که توي يه سي دي فروشي کار ميکرد.
 اما به دخترک در مورد عشقش هيچي نگفت.
هر روز به اون فروشگاه ميرفت و يک سي دي مي خريد فقط بخاطر صحبت کردن با اون
 بعد از يک ماه پسرک مرد…
 وقتي دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسر گفت
که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد
دخترک ديد که تمامي سي دي ها باز نشده
 دخترک گريه کرد و گريه کرد تا دق کرد و مرد…
 ميدوني چرا گريه ميکرد؟
چون تمام نامه هاي عاشقانه اش رو توي جعبه سي دي ميگذاشت و به پسرک ميداد


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 13:2 | |



صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد